بعد تندرو یک نقشه جادویی از خروس آرزو گرفت و رفت.

تندرو اینقدر راه رفت اما نرسید دوباره این قدر راه رفت که دوباره نرسید بعد تندرو گفت:((آخه چرا؟

بعد ناگهان حضرت عیسی آمد و گفت:((خداوند مهربان به من گفت،که باید مراقب تو باشم،حداقل یکزره استراحت کن.

داستان مورچه قسمت شانزدهم

داستان مورچه قسمت پانزدهم

داستان مورچه قسمت یازدهم

داستان مورچه قسمت دهم

داستان مورچه قسمت نهم

داستان مورچه قسمت هشتم

داستان مورچه قسمت ششم

رفت ,تندرو ,راه ,نرسید ,باشم،حداقل ,مراقب ,بعد تندرو ,راه رفت ,گفت خداوند ,خداوند مهربان ,مهربان به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

poonehplusp سجوم بلاگی برای فایل ها kardey آموزش فیزیک فارابی tlngorbaran دانش پرستاری: از کلاس درس تا جامعه گروه خانواده نمایندگی ابوریحان دانستني هاي حقوقی بیستمین فراخوان ملی پرسش مهر